داستان یکی از بازدید کنندگان در سال 1375از روستای سقندینکلا .
دوستان می توانند در ادامه مطلب از این داستان دیدن کنند .
زندگی پر بار
پاییز سال 75 بود . اگر اشتباه نکنم ، تولد حضرت علی بود .همه خانواده روحی (خانواده مادر بزرگ مادریم)، که شامل دایی های مامانم که ما به ترتیب دایی جون بزرگه(عبدالله)،دایجون وسطی(عبدالباقی)و دایی مسعود(بنده خدا نه جون داشت نه آقا)؛زن دایی های مامانم ایران خانم ، بشری خانم و مامانم که در حال حاضر دیگه هیچکدوم در قید حیات نیستند به همراه خاله و شوهر خاله ، ارژنگ و بابا ، قدسیه جون (مامانبزرگم)، پروین جون(دختر دایجون وسطی) و آقا داور و علی،کیانای زبر و زنگ (نوه دایی مسعود و بشری خانم) ، آقا جواد و فائزه خانم (پسر و عروس دایحون بزرگه) و از همه مهمتر دایی فرهاد همراه چند تا از دوستان دایجون بزرگه ازجمله آقای سورتیچی سوار مینی بوس و راهی یه روستایی از توابع ساری به نام سقندینکلا (Soghobdinkela) شدیم .
قبلا جسته و گریخته شنیده بودم که دایجون یه مدرسه تو یه دهی ساخته ولی به نظرم کار بزرگی نمی اومد . خلاصه طول راه رو گفتیم و خندیدیم و حرف زدیم . جاده اونقدر وحشتناک بود که به نظر می اومد داریم با اسب میریم . بالاخره به روستا رسیدیم . بچه ها جلوی ماشین میدویدند و جیغ و داد می کردند . ماشین ایستاد و در باز شد وقتی دایی جون بزرگه اولین قدم رو بیرون از ماشین گذاشت صدای صلوات بلند شد . برام خیلی عجیب بود . هنوز همه پیاده نشده بودیم که یک گوسفند سر بریده شد . آقای فلاح بزرگ ده رو دیدم که چهار دست و پا روی زمین بود و می خواست پاهای دایجون رو ببوسه و دایجون عقب عقب می رفت . رفتیم تو حیاط مدرسه ، نیمکتها رو چیده بودند دایجون ردیف جلو نشست . از صدا و سیما هم آماده بودند . رییس وقت آموزش و پروش ساری هم اونجا بود .
کلی از دایجون به علت اینکه 50 سال قبل؛ توی روستایی که هنوز آب و جاده نداشت؛ تقدیر و تشکر کردند . پیرزنی تعریف می کرد که من بچه بودم سنگها رو توی یه تشت مسی روی سرم حمل می کردم و به حیاط مدرسه میبردم تا دیوار بسازند . شب ابوالقاسمی ها (خان ده و متاسفانه پسر عموهای خانواده روحی) دیوارها رو خراب می کردند و ما صبح دوباره کار رو شروع می کردیم . خاطراتی از این دست درباره ساخت مدرسه زیاد بود . بچه هایی که توی اون مدرسه تحصیل کرده بودند الان پستهای مهمی دارند . یادم میاد یک بار یکی از ساکنین روستاهای نزدیک ساری می گفت سقندینکلا مدرسه داره ولی ما که تا شهر 10 دقیقه فاصله داریم بچه هامون باید برن یه روستای دیگه درس بخونند و یکی از حاضرین جمع گفت : سقیندینکلا آقای روحی رو داره .
از کارهای خیر دایجون هر چی بگم کم گفتم . کمک کرد که جاده سقندینکلا آسفالت بشه . پیگیر کار ساخت دانشگاه پیام نور ساری شد و دانشگاه رو به همراه کتابخونه راه اندازی کرد ، امامزاده عباس ساری رو که بنایی تاریخی هست از نابودی نجات داد و ... .
گاهی از خاطراتش با محمد قاضی و آقای فاضل تعریف می کرد و گاهی از سید ضیا طباطبایی می گفت . از قهوه خونه کنار دانشگاه معقول و منقول می گفت و از خاطرات زندان شاه صحبت می کرد . و ما بچه ها که از حرفهاش خسته می شدیم بهش می گفتیم دایی جان ناپلئون.چند تا کتاب شعر به اسمهای شراره های عشق و احساس ، اشک شوق و چند تا کتاب نثر به نامهای پس از نود و یکی دیگه( که اسمش تو خاطرم نیست )داره . با حافظ پیش دایی جون آشنا شدم (شبهای یلدا باید همه از ریز و درشت حافظ می خوندیم و دایی جون غلط هامون رو گوشزد می کرد.). وقتی دایجون وسطی ؛مامان ؛ بشری خانم و دایجون مسعود از دنیا رفتند ، دایجون بزرگه شکست و دیگه کمر راست نکرد .
روز 23 آبان در سن 98 سالگی از دنیا رفت . ظهر دلم گرفته بود و اشک می ریختم . محمود گفت : چرا گریه می کنی . گفتم دلم میسوزه . گفت : چرا دلت میسوزه؟ دلت برای کسی بسوزه که تو زندگیش هیچ کاری انجام نداد . گفت : کسی رو میشناسی که زندگی پربارتری از دایی جون داشته باشه ؟
کاش دایجون بیش از اینها عمر میکرد و همچنان دستگیر مردم بود . حتما زندگی نامه ای رو که به قلم خودش نوشته تهیه می کنم و براتون می نویسم .
دایی های مامانم هر سه تاشون به معنای واقعی کلمه انسان بودند . دلم براشون تنگ شده . خیلی دوستشون دارم . هیچوقت تا زنده هستم فراموششون نمی کنم .دلم میخواد داد بزنم .